یه دختر خیلی خیلی جذاب با چشمای عجیب و لبای درشت و بدن خوش تراش و باسن خوش فرم
بسیار مغرور بود اما میدونم خیلی هم مهربونه
دختر قوی ای بود دختر قوی ای هست نمیخوام بزرگش کنم ولی دقیقا همون جور آدمیه که هرپسری با اولین نگاه ممکنه عاشقش شه .
نمیدونم
اصلا به من چه
نه؟
من تنها فرزند بودم . تنها فرزند از خانوادهای از هم گسیخته که هرکدام جایی ازین جهان پهناور زندگی میکرد . نمیدانم کجایند . مثلا اخرین بار که بابا را دیدم داشت از مغازه ی همسایه شیر تازه ی گاو میخرید یا مامان . مامان . نمیدانم . نمیدانم چه شد که ناگهان چهره اش فراموشم شد .
من تنها عضو یک خانواده بودم . خانواده ای که شامل میشد از من و فروزان . من پروانه جمع میکردم و فروزان عشق را بسته بندی میکرد و میگذاشت درون اتاقت کوچک پروانه ها . و پیرزن همسایه که گربه ای سفید و پشمالو داشت برایمان از گل های باغچه ی همسایه ی جدیدمان میآورد . این زندگی زیبای ما بود . ما این را دوست داشتیم . خودم را میگویم من و فروزان . میخواستیم جهان را زیبا سازیم . گاهی میگذاشتیم شخصی از پروانه ها از خانه دور شود . ما به شخص پروانه ها اعتماد داشتیم .
تا اینکه آنروز او آمد
نمیدانم چه شد از کجا و چه طور آمد ماند و رفت . چیزی که میدانم این بود که وقتی آمد دانه دانه پروانه ها اعتراض کردند . پروانه ها آزادی میخواستند . پروانه ها میگفتند من آنرا ازشان گرفته ام و من . یک روز در خانه را به رویشان باز کردم و همشان رفتند .
دیگر خانه خالیست . گاهی فروزان هست که جایی نشته و به فکر بسته بندی عواطفیست که دیگر وجود ندارد . عواطفی که مرده است .
پ ن : روزی پروانه ی آبی رنگی به شیشه ی خانیمان بال زد ولی فروزان انقدر غرق فکر بود که نفهمید چیزی دارد او را برای بازگشت دعوت میکند.
درباره این سایت