من تنها فرزند بودم . تنها فرزند از خانوادهای از هم گسیخته که هرکدام جایی ازین جهان پهناور زندگی میکرد . نمیدانم کجایند . مثلا اخرین بار که بابا را دیدم داشت از مغازه ی همسایه شیر تازه ی گاو میخرید یا مامان . مامان . نمیدانم . نمیدانم چه شد که ناگهان چهره اش فراموشم شد .
من تنها عضو یک خانواده بودم . خانواده ای که شامل میشد از من و فروزان . من پروانه جمع میکردم و فروزان عشق را بسته بندی میکرد و میگذاشت درون اتاقت کوچک پروانه ها . و پیرزن همسایه که گربه ای سفید و پشمالو داشت برایمان از گل های باغچه ی همسایه ی جدیدمان میآورد . این زندگی زیبای ما بود . ما این را دوست داشتیم . خودم را میگویم من و فروزان . میخواستیم جهان را زیبا سازیم . گاهی میگذاشتیم شخصی از پروانه ها از خانه دور شود . ما به شخص پروانه ها اعتماد داشتیم .
تا اینکه آنروز او آمد
نمیدانم چه شد از کجا و چه طور آمد ماند و رفت . چیزی که میدانم این بود که وقتی آمد دانه دانه پروانه ها اعتراض کردند . پروانه ها آزادی میخواستند . پروانه ها میگفتند من آنرا ازشان گرفته ام و من . یک روز در خانه را به رویشان باز کردم و همشان رفتند .
دیگر خانه خالیست . گاهی فروزان هست که جایی نشته و به فکر بسته بندی عواطفیست که دیگر وجود ندارد . عواطفی که مرده است .
پ ن : روزی پروانه ی آبی رنگی به شیشه ی خانیمان بال زد ولی فروزان انقدر غرق فکر بود که نفهمید چیزی دارد او را برای بازگشت دعوت میکند.
درباره این سایت